دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

مست بهار

ا ین روزها از هر فرصتی برای رفتن به بیرون از خانه و دیدن طبیعت قشنگ بهار استفاده می کنیم. دیروز هم خیلی ناگهانی با خاله آزاده و باران کوچولو قرار  پارک گذاشتیم. دیانا جونم مثل همیشه بی میل لباس پوشید ولی بعد با هیجان زیاد منتظر رفتن شد و حاضر نبود ذره ای صبر کند و جدیدا خودش هم میگه "صبر نمی کنم. بریم". سوار قطار شهری شدیم و به پارک رفتیم. انگاری بهار تو پارک ملت یه جور دیگه خودشو به ما نشون میده. خاله آزی نشسته بود نقاشی می کرد و باران و دیانا هم خوراکی می خوردن و اطراف رو نگاه می کردند و کیف می کردن از این همه قشنگی و سبزی. دیانا در حال خوردن آلبالو خشکه چیزی که عاشقشه این  هم دیانا جون در حال تعارف سیب...
30 فروردين 1391

دیانا در پارک

وقتی دیانا جونم میره پارک به جای اینکه با تاب و سرسره و ... بازی کنه می ایسته و بچه ها و آدم ها رو نگاه می کنه اون هم چه نگاهی خیلی دقیق و موشکافانه. یا وقتی به هر زور و زحمتی هست با اصرار اطرافیان از پله ها می ره بالا و میشینه رو سرسره، سر نمیخوره باز اونجا انگاری لذت نگاه کردن به آدم ها و اطراف دو چندان میشه. حالا کلی بچه ها پشت سرش داد و بیداد می کنن که سر بخور برو ولی دیانا میخنده و فکر میکنه این هم یه جور بازیه. دیروز عصر رفتیم پارک ملت حسابی شلوغ و پلوغ. دیانا رفته بود بالای یک سرسره پیچ پیچی و نشسته بود بالای اون و سر نمی خورد هزارتا بچه پشت سرش داد و بیداد می کردند و پدر و مادراشون هم از پایین و هی به ما هم غر می زدند که این بچه هنو...
22 فروردين 1391

دیانا و دید و بازدیدهای عید

هر چی بگی دیانا شیطون شده و این خودشو تو دید و بازدید های عید حسابی نشون داد. چون مسافرت بودیم و نتونستیم دیدن خاله و عمه و دایی و عمو و ... بریم حالا داریم اینکار رو می کنیم و دیانا جون هم حسابی سنگ تموم میذاره. برای میزبانها شعر می خونه.جالبیش اینجایه که خودش وسط خوندن میگه "صداش کمه زیادش کنم" و بعد دماغش  رو میپیچونه و به اصطلاح صدا رو زیاد می کنه و بعدش با صدای بلندتر شعر می خونه. یک شب مهتاب رو می خونه و یا به قول خودش توی دل شلمرود رو می خونه. و خیلی شعرهای دیگه با آهنگهای خاص که به قول خاله مریم معلوم نیست این آهنگها رو از کجا آورده.  وقتی دارن پذیرایی می کنن بی صبرانه دستشو دراز می کنه که من ... من .... منم می خوام یا به ...
19 فروردين 1391

سفر نوروزی 1391

خیلی وقت بود که با دایی و خاله به سفر نرفته بودیم تا اینکه بالاخره برای نوروز امسال جور شد و راه افتادیم فقط دایی حسین و زندایی مریم نیامدند که خیلی جایشان خالی بود. دو روز تو راه بودیم تا به چابهار رسیدیم یک شب خونه دوست خاله فاطمه تو نهبندان خوابیدیم و تو عزیزم اون شب خیلی آروم نبودی البته این دو روز تو ماشین هم که بودیم همش می گفتی بریم خونمون مخصوصا وقتی خوابت میومد یا گرسنه بودی و بیشتر وقتی هوا تاریک میشد وشاید احساس ناامنی می کردی چون حسابی به من می چسبیدی و هر نیم دقیقه می گفتی بریم خونمون مامان. و من گاهی حسابی کلافه و خسته میشدم ولی خوب دیگه سفر بود و تو هم یک نی نی کوچولوی ناز. تو ماشین دایی بیشتر احساس راحتی ...
14 فروردين 1391

سیزده بدر

از روز دوازدهم بابا ابوذر دچار مسمومیت غذایی شده بود حسابی اوضاع مزاجش بهم ریخته بود. ولی باز هم برای سیزده برنامه ریختیم و پاچین خریدیم و قرار شد با فامیل بابایی بریم بیرون. صبح سیزده که بیدار شدیم دیدیم بابا ابوذر هنوز خوب نشده . اینطوری شد که ما صبح با بقیه نرفتیم بیرون. راستش خیلی ضد حال بود برای مامان ولی خوب دیگه دلم نمی خواست بابا ابوذر رو تنها بذارم. بعد از یکی دو ساعت باباجون زنگ زد او هم نرفته بود تا با بابایی بره دکتر. خلاصه بابا ابوذر رفت دکتر یه سرم و یه آمپول و... حالش بهتر شد و ساعت ده و نیم از خونه زدیم بیرون و رفتیم به بقیه فامیل ملحق شدیم و یک سیزده باحال رو گذروندیم. یک موش با صورت لواشکی کنار سبزه سیزده ب...
14 فروردين 1391

شب و روز عید

سفره هفت سین رو دوست دارم. حال و هوای عید نوروز رو هم خیلی دوست دارم.با وجودی که کوچکترین عضو خانواده خودم هستم ولی دلم می خواد یک شب عید خواهرم و برادرهامو با خانواده هاشون دعوت کنم و شام عید درست کنم و همه رو دور هم جمع کنم. ولی خوب هنوز که نشده شاید سال آینده. ولی امسال عید چون مثل همیشه سال تحویل خونه مادربزرگ شوهرم بودیم من هم شب عید سفره انداختم و خانواده شوهرم رو گفتم که بیاین دور هم باشیم و عکس بگیریم. خیلی خوب شد. حسابی به همه خوش گذشت و خودم خیلی حس خوبی داشتم. کلی عکاسی کردیم و آجیل و شیرینی و میوه خوردیم و بعد هم چون شب تولد جاری جونم بود کلی رقصیدیم و دیانا چقدر رقصید و همه رو خندوند. از صمیم قلبم برای همه دعا کردم. برای ...
14 فروردين 1391

آخرین برف سال

خیلی قشنگ بود خدای مهربون آخر سال تو مشهد و حتما خیلی جاهای دیگه از ایران نعمتش رو به هر چه زنده و رستنی بود تمام کرد و قشنگترین برف سال روز بیست و هشتم اسفند بارید. آنقدر زیبا بود که دلت می خواست زیر بارش این برف قشنگ با دانه های بی نهایت سفیدش همساز شوی و برقصی. مثل هر روز برفی دیگه دیانا برای برف بازی رفت بیرون. به ابوذر گفتم دوربین رو هم ببر و از دیانا تو این برف قشنگ عکس بگیر که دیانا سر و صداش دراومد که عکس نگیر من عکس دوست ندارم و ... که ما هم بی خیالش شدیم. خلاصه دختر قشنگم کلی برف بازی کرده بود و کلی برف رو خودش ریخته بود و بعدش هم رفته بود خونه باباجون و بعد از یک ساعتی دوباره با بابا جون و مامان جون رفته بود برف بازی. ...
1 فروردين 1391
1